سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] فرزند را بر پدر حقى است و پدر را بر فرزند حقى . حق پدر بر فرزند آن بود که فرزند در هر چیز ، جز نافرمانى خداى سبحان ، او را فرمان برد ، و حق فرزند بر پدر آن است که او را نام نیکو نهد و نیکش ادب آموزد و قرآنش تعلیم دهد . [نهج البلاغه]
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
«مروارید» به دیوار تکیه داده است. گاهی به سرش می کوبد و گاه با صدای بلند فریاد می زند. همسایه ها دورش جمع شدند. هر کسی چیزی می گوید. نگین دختر ۴ ساله مروارید گمشده. دلش مثل سیر و سرکه می جوشد. نخستین جایی که به ذهنش می رسد، خانه پدر نگین است. در این چند سال آنقدر به کلانتری رفته که همه او را می شناسند. با خود می گوید این بار هم حتماً دست منصور در کار است. با همان لباس ها و دمپایی سراسیمه از دل جمعیتی که مقابلش ایستاده اند، عبور می کند. سر کوچه سوار ماشین شده و جلوی در خانه همسرش پیاده می شود. هرچه در می زند انگار فایده ای ندارد. همسایه ها وقتی صدای فریاد او را می شنوند از خانه بیرون می آیند، همسایه طبقه بالا می گوید که منصور از این خانه رفته و تمام اثاثیه اش را هم با خود برده است. با شنیدن این حرف دنیا دور سر مروارید می چرخد و... سرش گیج می رود. اصواتی گنگ و مبهم به گوشش می رسد. بوی بیمارستان به مشامش می رسد. چشم هایش را که باز می کند خود را روی تخت بیمارستان می بیند. مادر نگرانش بر بالینش ایستاده است. چند ساعت بعد به زور خود را از تخت جدا کرده و راهی کلانتری می شود. «جناب سروان کار خودش است، دختر کوچولویم به وسیله پدرش دزدیده شده است، باید زودتر دستگیرش کنید. سؤال و جواب های پلیس آغاز می شود. مروارید با دقت همه چیز را می گوید. «دیروز نگین را به پدرش سپردم، او حق ملاقات ۲۴ ساعته دخترش را در هفته دارد، ولی امروز نگین به خانه برنگشت. اول فکر کردم اتفاقی برایش افتاده است، اما بعد متوجه شدم که اصلاً پدرش او را برنگردانده است. با عجله به در خانه قبلی مان رفتم، ولی همسایه ها گفتند منصور از اینجا اثاث کشی کرده و رفته است بعد دیگر چیزی نفهمیدم، وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم. افسر پرونده پس از پایان اظهارات زن جوان قول می دهد که نگین را در نخستین فرصت به آغوش گرم مادرش بازگرداند.
برداشت دوم
خشمی بی صدا از پشت نگاه خسته «مروارید» پس رفت. انگار همین دیروز بود که با شور و حال ۲۰ سالگی در یک آموزشگاه کنکور کار می کرد. زندگی آن قدر برایش زیبا بود که خستگی کار و درس را حس نمی کرد. دلش می خواست در رشته «علوم اجتماعی» ادامه تحصیل دهد، اما در رشته تربیت بدنی قبول شد. نداشتن پدر هم نمی توانست اراده اش را ضعیف کند. پس دوباره در کنکور شرکت کرد. وقتی دو خواهر و مادر شب ها در خواب ناز بودند، چشم های مروارید در میان خطوط جزوه ها و کتاب های کنکور پرسه می زد.
روز سرنوشت ساز کنکور نزدیک بود که «منصور» برای خواستگاری به خانه محقر پدر «مروارید» پا گذاشت.
او از اقوام دور پدربزرگش بود.
دختر هم در نگاه اول با اشاره به مادر فهماند که منصور به دلش ننشسته است.
سر سفره عقد ۱۴ سکه طلا مهر مروارید شد اما «منصور» چند روز بعد گفت به دلیل ورشکستگی نمی تواند جشن عروسی بگیرد، اما حتماً در آینده این کمبود را به نوع دیگری برای عروس خانم جبران می کند.
آن روز منصور دست زنش را گرفت و با هم به چند نمایشگاه اتومبیل رفتند.
منصور گفت تو فقط مدل ماشینی را که دوست داری انتخاب کن بقیه اش با من!
۹ ماه از مراسم ساده عقد گذشت و زندگی مشترک آغاز شد، اما درست یک هفته بعد از رفتن آنها به خانه بخت خواهر منصور که به تازگی طلاق گرفته بود از خانه پدری شان به تهران نقل مکان کرد و زیر سقف مشترک زن و شوهر جوان سکنی گزید و این یعنی شروع جنگی ناتمام برای زندگی زوج جوان.
برداشت سوم
با تمام مخالفت های منصور آنها برای گذراندن ماه عسل راهی شمال شدند. خرج سفر را خواهرزاده منصور داد، ۲ روز آنجا بودند و زمانی که به تهران بازگشتند، ماه عسل برای دخترک عزا شد. چرا که ماهی سفیدهایی را که خریده بودند در شمال جا مانده بود و این بهانه ای شد تا آن شب مروارید کتک مفصلی بخورد. وقتی مرد در اتاق را قفل کرد و تکه سیمی را در دست گرفت چشمانش از شدت عصبانیت خونین شد. مروارید التماس می کرد، جرأت نگاه کردن به چشم های شوهرش را نداشت. مرد فریاد می زد: «تو زن زندگی من هستی، اما هنوز وظیفه ات را نمی دانی اگر وظیفه ات را انجام ندهی، همیشه کتک می خوری.» آن شب مروارید از ترس چیزی نگفت و تا صبح با قلبی رنجور و بدنی متورم گوشه ای کز کرد...
مروارید این ها را می گوید و اشک از گوشه چشم هایش جاری می شود. به یاد شب هایی می افتد که با وجود بارداری کتک های منصور را تحمل کرده و از ترس چیزی نگفته است. تا این که دخترش نگین هم به دنیا آمد. اما با آمدن کوچولوی تازه وارد هم تغییری در رفتار منصور پیدا نشد. خرید برای مروارید آرزو شده بود، در تمام این روزها حسرت خوردن یک بستنی به دلش مانده بود. اگر روزی منصور میوه می خرید و به منزل می آورد، فکر می کرد در حق زنش محبت کرده است، اما با تمام این حرف ها مروارید تا جایی که می توانست به او محبت کرد. پولی که مرد او از باتری سازی درمی آورد هیچ وقت خرج مروارید و نگین نشد...
بالاخره کاسه صبر زن لبریز شد و زخم های کهنه سرباز کردند، نگین یک سال و نیمه بود که دعوای سختی میان آن دو درگرفت. آن شب منصور به زنش اجازه نداد به عروسی پسر دایی اش برود. می گفت: «هر وقت عروسی می بینی، با حسرت نگاه می کنی.» سپس لگد محکمی به کمر همسرش کوبید و دوباره فریاد کشید. نفت آورد و می خواست خودش را آتش بزند. زن این بار خیلی ترسیده بود، نگین را بغل کرد و راهی خانه مادر شد. نصیحت های مادر برای برگشت به خانه کارساز نشد تا این که به جای خانه راهی دادگاه شد تا مهریه، نفقه و جهیزیه اش را بگیرد. دو سال و نیم طول کشید تا جهیزیه را بعد از کلی کتک کاری مفصل پس گرفت. آن روز زن با حکم دادگاه و با یک مأمور در خانه منصور رفت. اما او با یک میله آهنی به سمتش حمله کرد و کتکش زد. می گفت: «می کشمت.» دست مأمور بیچاره را هم زخمی کرد. در تمام این مدت همیشه مقابل دادگاه کتک خورد و ناسزا شنید. هنوز هم موفق به گرفتن نفقه نگین نشده. مهریه اش هم قسط بندی شده...
برداشت چهارم
نگاه غمگین مروارید به نقطه ای دور خیره می ماند. شاید به کتک هایی که از دست منصور خورده فکر می کند.
آخرین باری که نگین را برای ملاقات با پدرش به کلانتری بردم مشاجره شدیدی میان آن دو رخ داد. منصور در خیابان موهای مروارید را کشیده و با قفل فرمان سر مادرش را هم زخمی کرد. لخته های خون روی چادر مادر نقش بسته و صدای آه و ناله اش تمام خیابان را پر کرده بود.
منصور دستگیر شده اما این صحنه ها برای مروارید تبدیل به یک کابوس شده است. ترس تمام وجودش را فراگرفته و همیشه نگران بود که منصور صدمه ای به او و خانواده اش وارد نکند.
برداشت پنجم
صدای تیک تاک ساعت در سکوت شب، مروارید را از خواب و رؤیا بیدار می کند، چهره خندان نگین مقابل چشمانش تداعی می شود. به دنبال سر نخ گذشته اش را جست وجو می کند. این بار اول نیست که نگین گمشده، ۳ بار دیگر هم این اتفاق افتاده، مروارید دل نگران است. از روز اول هم منصور نمی توانست به درستی رفتارش را کنترل کند، همیشه از نظر روحی و روانی کم می آورد. نخستین بار دخترم دو ساله بود که از سوی پدرش دزدیده شد. تابستان همان سال یک ماه نزد پدر بود و سال بعد که ۳ سالش شد باز هم برای یک ماه ربوده شد. قاضی فقط در تمام این مدت و زمانی که نگران حال دخترم بودم، گفت: «بگذار بچه چند روزی پیش پدرش باشد.» ولی من بیکار نماندم و برای منصور حکم جلب سیار گرفتم. در ذهنش فقط یک جمله رژه می رود: «نگین کجاست؟!»
دو ماهی از گم شدن نگین سپری می شود اما هنوز خبری از او نیست. مروارید به همه جا سر زده. از دوستان و آشنایان و همسایه ها سراغ گرفته، وقتی دانسته هایش را کنار هم می گذارد، جرقه ای او را راهی یکی از محله های اطراف کرج می کند، بعد از چند روز جست وجوی پی در پی در یکی از کوچه ها، ماشین منصور به چشم مروارید آشنا می آید. قاضی پرونده حکم ورود به خانه را می دهد و مأموران منصور را دستگیر می کنند، اما به مادر نگین اجازه ورود نمی دهند.
برداشت ششم
بعد از ۳ روز تلاش پی در پی دادگاه حکم ورود به خانه را می دهد و نگین به آغوش مادرش بازمی گردد. چشمان مروارید به اشک نشسته، اما این بار از خوشحالی...
برداشت آخر
راهروی دادگاه خانواده از جمعیت موج می زند. دست نگین در دست مادر فشرده شده، دو تا سکه طلا از جیبش بیرون می آورد و با خنده می گوید: «مهریه ام را گرفتم، تمام شد.» اما هنوز نفقه نگین را نگرفته ام. منصور می گوید: «به جای نفقه برای نگین دوچرخه خریده است.» باز هم می خندد... «طلاق بگیرم، راحت می شوم.» فقط منتظر آن روز هستم. نگین دستش را رها می کند و در جریان بازی کودکانه موزائیک ها را یکی یکی طی می کند. گاه برمی گردد و می گوید: «منصور زد»!!!
«بابا، مامان را کتک زد...»




وزنامه ایران > شماره 3635 22/2/86 . کتایون دارابی

  • کلمات کلیدی : خبر
  • تسنیم ::: یکشنبه 86/2/23::: ساعت 1:0 صبح

    <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 7
    کل بازدید :304661

    >> درباره خودم <<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
    تسنیم
    ای آغازگر عشق من ! ای نگارگر تمام دوست داشتنی هایم ! ای آنکه در لحظه لحظه زندگیم ، صدای پای نگاه ها، لبخند ها ، و گریه هایت ، در تار و پود ذهنم حک شده است ؛ تو را با همه پشت پا زدن هایت یاد می کنم . و به امید نگاه دوباره ات صبح ها را به شب می رسانم ...

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<






















    " alt=" - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >
    " alt="لینکستان - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >


    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<