به چادر پشمى نگاه کرد، با انگشتان بلند وظریفش آن را لمس کرد، به فکر فرو رفت.
- آیا به راستى به جز این چادر پشمىچیزى دیگرى نداشتند؟
به سختى آب دهانش را قورت داد. چیزىروى سینهاش سنگینى مىکرد. چادر را زیربغل گرفت و وارد خانه شد، همسرش زیر سایهنخل استراحت مىکرد. شتابزده به او نزدیکشد و جلوى او نشست، چادر را نزدیک برد.
- در ازاى جوى که به او دادم، او چادرهمسرش را به ودیعه پیش من گذاشت (چندلحظه مکث کرد) تا قرضش را ادا کند. اینچادر پیش ما مىماند.
زن نشست. متعجب پرسید:
- از چه حرف مىزنى؟! چه کسى در ازاىجوى که...
ناگهان تغییر حالت داد شرمسار سرش راپایین انداخت. چادر را به زن نزدیک کرد.
مرد به آرامى گفت:
- این چادر متعلق به خاندانى است کهاجداد ما کینهاى دیرینه با آنها دارند.
بلند شد. چند قدم در حیاط خاکى راهرفت. ریشهاى بلند و زبرش را در مشت گرفت.
- از آن لحظهاى که چادر را گرفتم... نیروىعجیبى توى خونم جارى شد... که قلبم را بهدردآورد... او را به رحم آورد...
کنار تنور خاموشى نشست. به هیزمهاىسوخته و سیاه چشم دوخت.
- احساس عجیبى دارم. حس مىکنم...روزنه عشقى نسبتبه او در قلبم ایجاد شده...پشیمان شدم وخواستم او را پسبدهم... اما او رفته بود...
زن پرسید:
- این چادر فاطمهدختر محمدصلى الله علیه وآله وهمسر علىعلیه السلاماست...؟
زمزمه کنان با خودگفت:
- آنها غذاىروزانهشان را همنداشتند... حال با اینچادر چه مىخواهىبکنى... چادرى کهودیعهاى پیش ماست.
مرد گفت:
- چادر را پیش خودمان نگه مىداریم.
زن برخاست. نزدیک رفت. دستش را روىشانه ستبر او گذاشت.
- خوب... تصمیم ندارى چادر را پس دهى؟
- نه، نه... چادر را پس نمىدهم... ما با آنهاکینه و عداوت دیرینه داریم... مىخواهىدشمنى را کنار بگذارم... به خاطر یکاحساس، چادر را پس بدهم...
چند لحظه به زن نگاه کرد. صورتش سرخشده بود و قلبش به شدت مىتپید.نمىدانست چه کارى مىکند... آیا کینه وعداوت را رها کند و چادر را پس دهد و یادنباله رو گذشتگان باشد. سرگردان و حیرانچند بار حیاط را قدم زده از شدت گرما بدنشعرق کرده و پیراهن سفیدش به تن چسبیدهبود. ایستاد، مدتى خوب چادر را نگاه کرد. آنوقت لبخند بى رمقى زد و به اتاق رفت، درصندوقچه را گشود و چادر را درون آنگذاشت.
شب از راه رسید. همانند شبهاىتابستانگذشته گرم و دم کرده، مرد آبى به صورتش زد.
- حتى یک نسیم خنکى هم نمىوزد.
زن زیر چشمى شوهرش را نگاه کرد. مرد بهصورت زن که زیر نور چراغ بیمار گونه مىزد،نگاه کرد.
- حال عجیبى دارم. خواب از چشمانم رفتهاست. و میلى به غذا ندارم.
بىحوصله صدایش را بالا برد.
- امان از گرما... پیراهنم کثیف شده.
زن در سکوت برخاست و از اتاق بیرونرفت. مرد خودش را روى تشک میان اتاقانداخت و پلکهایش را روى هم گذاشت وسعى کرد تمام اتفاقات روز را فراموش کند. تا ساعتى بخوابد. هنوز چند لحظه از گرم شدن پلکهایش نگذشته بودکه فریاد زنش ترسان او را از خواب پراند. هراسان از اتاق بیرون رفت واطراف را نگاه کرد. خود را به همسرش رساند. زن بیهوش در آستانه درافتاده بود. مرد مشتى آب به صورتش زد. زن آهسته آهسته پلکهایشرا باز کرد. دست راستش را بالا آورد و اشاره به صندوق کرد و با صداىلرزانى گفت:
- آنجا... آنجا... درون صندوق... نور... نور... ماه درون... صندوق است.
و مرد به صندوق که نورى از آن مىتابید، نگاه کرد. به نظر، همسرشدرست گفته بود. آرام جلو رفت و با خود اندیشید:
- این نور از کجا مىتابد...؟ چه درون صندوق است؟
جلوى صندوق زانو زد. احساس کرد نور چشم او را مىنوازد. دستشرا پیش برد و یک لحظه چشمش به چادر پشمى افتاد.
نفس درسینهاش حبس شد. در جامیخکوب شد. نمىتوانست آنچهرا که مىبیند، باور کند. لرزان چادر را برداشت و لمس کرد. اشتباهنمىکرد. همان چادر پشمى بود که آن روز صبح در ازاى مقدار جو که بهامام علىعلیه السلام داده بود، به رهن گرو گرفته بود. خواست فریاد بزند امازبانش بند آمده بود. زن که حالا به هوش آمده بود، به دیوار اتاق تکیهداده و ناباورانه به مرد نگاه مىکرد. مرد چادر را نشانش داد. زن آرامگفت:
- وارد اتاق شدم. بوى عطریاس، همه اینجا را گرفته بود. دربصندوق را بازکردم تا براى تو پیراهنى بیاورم که نورى زیبا چشمم راخیره کرد. از ترس فریاد زدم و از حال رفتم.
بلند شد و به طرف مرد رفت:
- مىدانى... از همان لحظه که این چادر را دیدم، منقلب شدم واحساس کردم این چادر براى خانه مبارک خواهد بود (چادر را از مردگرفت و بوئید.) این چادر فاطمه همسر علىعلیه السلام است. همسر مردى کهزندگیش براى خدا است و آن قدر انفاق و بخشش کرد که براى تامینآذوقه خانه، در مقابل مقدار جوى براى نان، چادر همسرش را به گروپیش مردمانى چون ما که یهودى هستیم، مىگذارد. بغضش ترکید وچادر را به چهره کشید:
- تو نمىخواهى کینه و عداوت دیرینه و ندانسته را رهاکنى؟
مرد متعجبانه به او نگاه کرد. سعى کرد چیزى بگوید; اما لبهایش بههم دوخته شده بود. زن بلند شد. رو به قبله ایستاد. محکم گفت:
- اگر تاکنون سرگشته و حیران بودم و جاهلانه باخاندان آنها دشمنىمىکردم اما حالا تمام اینها را کنار مىگذارم و ایمان خود را به اسلام باافتخار بر زبان مىآورم.
مرد به طرفش رفت. ناگهان خود را به روى زمین انداخت و به سجدهرفت. هردو اسلام آوردند و همان شب هردو نزدیکان را خبر کردند وچادر را نشانشان دادند و باعثشدند که حدود 70 نفر از یهودیاناسلام بیاورند
کلمات کلیدی : حقوقی
- آیا به راستى به جز این چادر پشمىچیزى دیگرى نداشتند؟
به سختى آب دهانش را قورت داد. چیزىروى سینهاش سنگینى مىکرد. چادر را زیربغل گرفت و وارد خانه شد، همسرش زیر سایهنخل استراحت مىکرد. شتابزده به او نزدیکشد و جلوى او نشست، چادر را نزدیک برد.
- در ازاى جوى که به او دادم، او چادرهمسرش را به ودیعه پیش من گذاشت (چندلحظه مکث کرد) تا قرضش را ادا کند. اینچادر پیش ما مىماند.
زن نشست. متعجب پرسید:
- از چه حرف مىزنى؟! چه کسى در ازاىجوى که...
ناگهان تغییر حالت داد شرمسار سرش راپایین انداخت. چادر را به زن نزدیک کرد.
مرد به آرامى گفت:
- این چادر متعلق به خاندانى است کهاجداد ما کینهاى دیرینه با آنها دارند.
بلند شد. چند قدم در حیاط خاکى راهرفت. ریشهاى بلند و زبرش را در مشت گرفت.
- از آن لحظهاى که چادر را گرفتم... نیروىعجیبى توى خونم جارى شد... که قلبم را بهدردآورد... او را به رحم آورد...
کنار تنور خاموشى نشست. به هیزمهاىسوخته و سیاه چشم دوخت.
- احساس عجیبى دارم. حس مىکنم...روزنه عشقى نسبتبه او در قلبم ایجاد شده...پشیمان شدم وخواستم او را پسبدهم... اما او رفته بود...
زن پرسید:
- این چادر فاطمهدختر محمدصلى الله علیه وآله وهمسر علىعلیه السلاماست...؟
زمزمه کنان با خودگفت:
- آنها غذاىروزانهشان را همنداشتند... حال با اینچادر چه مىخواهىبکنى... چادرى کهودیعهاى پیش ماست.
مرد گفت:
- چادر را پیش خودمان نگه مىداریم.
زن برخاست. نزدیک رفت. دستش را روىشانه ستبر او گذاشت.
- خوب... تصمیم ندارى چادر را پس دهى؟
- نه، نه... چادر را پس نمىدهم... ما با آنهاکینه و عداوت دیرینه داریم... مىخواهىدشمنى را کنار بگذارم... به خاطر یکاحساس، چادر را پس بدهم...
چند لحظه به زن نگاه کرد. صورتش سرخشده بود و قلبش به شدت مىتپید.نمىدانست چه کارى مىکند... آیا کینه وعداوت را رها کند و چادر را پس دهد و یادنباله رو گذشتگان باشد. سرگردان و حیرانچند بار حیاط را قدم زده از شدت گرما بدنشعرق کرده و پیراهن سفیدش به تن چسبیدهبود. ایستاد، مدتى خوب چادر را نگاه کرد. آنوقت لبخند بى رمقى زد و به اتاق رفت، درصندوقچه را گشود و چادر را درون آنگذاشت.
شب از راه رسید. همانند شبهاىتابستانگذشته گرم و دم کرده، مرد آبى به صورتش زد.
- حتى یک نسیم خنکى هم نمىوزد.
زن زیر چشمى شوهرش را نگاه کرد. مرد بهصورت زن که زیر نور چراغ بیمار گونه مىزد،نگاه کرد.
- حال عجیبى دارم. خواب از چشمانم رفتهاست. و میلى به غذا ندارم.
بىحوصله صدایش را بالا برد.
- امان از گرما... پیراهنم کثیف شده.
زن در سکوت برخاست و از اتاق بیرونرفت. مرد خودش را روى تشک میان اتاقانداخت و پلکهایش را روى هم گذاشت وسعى کرد تمام اتفاقات روز را فراموش کند. تا ساعتى بخوابد. هنوز چند لحظه از گرم شدن پلکهایش نگذشته بودکه فریاد زنش ترسان او را از خواب پراند. هراسان از اتاق بیرون رفت واطراف را نگاه کرد. خود را به همسرش رساند. زن بیهوش در آستانه درافتاده بود. مرد مشتى آب به صورتش زد. زن آهسته آهسته پلکهایشرا باز کرد. دست راستش را بالا آورد و اشاره به صندوق کرد و با صداىلرزانى گفت:
- آنجا... آنجا... درون صندوق... نور... نور... ماه درون... صندوق است.
و مرد به صندوق که نورى از آن مىتابید، نگاه کرد. به نظر، همسرشدرست گفته بود. آرام جلو رفت و با خود اندیشید:
- این نور از کجا مىتابد...؟ چه درون صندوق است؟
جلوى صندوق زانو زد. احساس کرد نور چشم او را مىنوازد. دستشرا پیش برد و یک لحظه چشمش به چادر پشمى افتاد.
نفس درسینهاش حبس شد. در جامیخکوب شد. نمىتوانست آنچهرا که مىبیند، باور کند. لرزان چادر را برداشت و لمس کرد. اشتباهنمىکرد. همان چادر پشمى بود که آن روز صبح در ازاى مقدار جو که بهامام علىعلیه السلام داده بود، به رهن گرو گرفته بود. خواست فریاد بزند امازبانش بند آمده بود. زن که حالا به هوش آمده بود، به دیوار اتاق تکیهداده و ناباورانه به مرد نگاه مىکرد. مرد چادر را نشانش داد. زن آرامگفت:
- وارد اتاق شدم. بوى عطریاس، همه اینجا را گرفته بود. دربصندوق را بازکردم تا براى تو پیراهنى بیاورم که نورى زیبا چشمم راخیره کرد. از ترس فریاد زدم و از حال رفتم.
بلند شد و به طرف مرد رفت:
- مىدانى... از همان لحظه که این چادر را دیدم، منقلب شدم واحساس کردم این چادر براى خانه مبارک خواهد بود (چادر را از مردگرفت و بوئید.) این چادر فاطمه همسر علىعلیه السلام است. همسر مردى کهزندگیش براى خدا است و آن قدر انفاق و بخشش کرد که براى تامینآذوقه خانه، در مقابل مقدار جوى براى نان، چادر همسرش را به گروپیش مردمانى چون ما که یهودى هستیم، مىگذارد. بغضش ترکید وچادر را به چهره کشید:
- تو نمىخواهى کینه و عداوت دیرینه و ندانسته را رهاکنى؟
مرد متعجبانه به او نگاه کرد. سعى کرد چیزى بگوید; اما لبهایش بههم دوخته شده بود. زن بلند شد. رو به قبله ایستاد. محکم گفت:
- اگر تاکنون سرگشته و حیران بودم و جاهلانه باخاندان آنها دشمنىمىکردم اما حالا تمام اینها را کنار مىگذارم و ایمان خود را به اسلام باافتخار بر زبان مىآورم.
مرد به طرفش رفت. ناگهان خود را به روى زمین انداخت و به سجدهرفت. هردو اسلام آوردند و همان شب هردو نزدیکان را خبر کردند وچادر را نشانشان دادند و باعثشدند که حدود 70 نفر از یهودیاناسلام بیاورند
تسنیم ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:48 صبح
نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 32
کل بازدید :296660
بازدید دیروز: 32
کل بازدید :296660
>> درباره خودم <<
تسنیم
ای آغازگر عشق من ! ای نگارگر تمام دوست داشتنی هایم ! ای آنکه در لحظه لحظه زندگیم ، صدای پای نگاه ها، لبخند ها ، و گریه هایت ، در تار و پود ذهنم حک شده است ؛ تو را با همه پشت پا زدن هایت یاد می کنم . و به امید نگاه دوباره ات صبح ها را به شب می رسانم ...
ای آغازگر عشق من ! ای نگارگر تمام دوست داشتنی هایم ! ای آنکه در لحظه لحظه زندگیم ، صدای پای نگاه ها، لبخند ها ، و گریه هایت ، در تار و پود ذهنم حک شده است ؛ تو را با همه پشت پا زدن هایت یاد می کنم . و به امید نگاه دوباره ات صبح ها را به شب می رسانم ...
>>دسته بندی یادداشت ها<<
روانشناسی[20] . حقوقی[20] . خانواده[3] . خبر[3] . همسر[2] . روانشناسی[2] . زن . عشق . فرزند . فرشته . لذت . محبت . هسر . کار . امیر . دوستت دارم .
>>آرشیو شده ها<<
آغاز کلام
در محضر قرآن
روانشناسی
حقوقی
وظایف مرد در برابر همسر
تاریخچه و فلسفه مهریه
تعدد زوجات
ازدواج
طلاق
خبر
گوناگون
در محضر قرآن
روانشناسی
حقوقی
وظایف مرد در برابر همسر
تاریخچه و فلسفه مهریه
تعدد زوجات
ازدواج
طلاق
خبر
گوناگون
>>لوگوی وبلاگ من<<
>>لینک دوستان<<
مذهب
مشق نام لیلی
یک مرد کاهی
روی پله های معبد
توکای شهر خاموش
کسی که مثل هیچکس نیست
کوثر
کاملترین مرجع آشپزی
کتاب اینترنتی آموزش آشپزی
مشق نام لیلی
یک مرد کاهی
روی پله های معبد
توکای شهر خاموش
کسی که مثل هیچکس نیست
کوثر
کاملترین مرجع آشپزی
کتاب اینترنتی آموزش آشپزی
>>لوگوی دوستان<<
" alt=" - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >
" alt="لینکستان - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >
>>موسیقی وبلاگ<<
>>اشتراک در خبرنامه<<
>>طراح قالب<<