سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبّتت به چیزی، کور و کر می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
به چادر پشمى نگاه کرد، با انگشتان بلند وظریفش آن را لمس کرد، به فکر فرو رفت.

- آیا به راستى به جز این چادر پشمى‏چیزى دیگرى نداشتند؟

به سختى آب دهانش را قورت داد. چیزى‏روى سینه‏اش سنگینى مى‏کرد. چادر را زیربغل گرفت و وارد خانه شد، همسرش زیر سایه‏نخل استراحت مى‏کرد. شتابزده به او نزدیک‏شد و جلوى او نشست، چادر را نزدیک برد.

- در ازاى جوى که به او دادم، او چادرهمسرش را به ودیعه پیش من گذاشت (چندلحظه مکث کرد) تا قرضش را ادا کند. این‏چادر پیش ما مى‏ماند.

زن نشست. متعجب پرسید:

- از چه حرف مى‏زنى؟! چه کسى در ازاى‏جوى که...

ناگهان تغییر حالت داد شرمسار سرش راپایین انداخت. چادر را به زن نزدیک کرد.

مرد به آرامى گفت:

- این چادر متعلق به خاندانى است که‏اجداد ما کینه‏اى دیرینه با آن‏ها دارند.

بلند شد. چند قدم در حیاط خاکى راه‏رفت. ریشهاى بلند و زبرش را در مشت گرفت.

- از آن لحظه‏اى که چادر را گرفتم... نیروى‏عجیبى توى خونم جارى شد... که قلبم را به‏دردآورد... او را به رحم آورد...

کنار تنور خاموشى نشست. به هیزمهاى‏سوخته و سیاه چشم دوخت.

- احساس عجیبى دارم. حس مى‏کنم...روزنه عشقى نسبت‏به او در قلبم ایجاد شده...پشیمان شدم وخواستم او را پس‏بدهم... اما او رفته بود...

زن پرسید:

- این چادر فاطمه‏دختر محمدصلى الله علیه وآله وهمسر على‏علیه السلام‏است...؟

زمزمه کنان با خودگفت:

- آنها غذاى‏روزانه‏شان را هم‏نداشتند... حال با این‏چادر چه مى‏خواهى‏بکنى... چادرى که‏ودیعه‏اى پیش ماست.

مرد گفت:

- چادر را پیش خودمان نگه مى‏داریم.

زن برخاست. نزدیک رفت. دستش را روى‏شانه ستبر او گذاشت.

- خوب... تصمیم ندارى چادر را پس دهى؟

- نه، نه... چادر را پس نمى‏دهم... ما با آن‏هاکینه و عداوت دیرینه داریم... مى‏خواهى‏دشمنى را کنار بگذارم... به خاطر یک‏احساس، چادر را پس بدهم...

چند لحظه به زن نگاه کرد. صورتش سرخ‏شده بود و قلبش به شدت مى‏تپید.نمى‏دانست چه کارى مى‏کند... آیا کینه وعداوت را رها کند و چادر را پس دهد و یادنباله رو گذشتگان باشد. سرگردان و حیران‏چند بار حیاط را قدم زده از شدت گرما بدنش‏عرق کرده و پیراهن سفیدش به تن چسبیده‏بود. ایستاد، مدتى خوب چادر را نگاه کرد. آن‏وقت لبخند بى رمقى زد و به اتاق رفت، درصندوقچه را گشود و چادر را درون آن‏گذاشت.

شب از راه رسید. همانند شبهاى‏تابستان‏گذشته گرم و دم کرده، مرد آبى به صورتش زد.

- حتى یک نسیم خنکى هم نمى‏وزد.

زن زیر چشمى شوهرش را نگاه کرد. مرد به‏صورت زن که زیر نور چراغ بیمار گونه مى‏زد،نگاه کرد.

- حال عجیبى دارم. خواب از چشمانم رفته‏است. و میلى به غذا ندارم.

بى‏حوصله صدایش را بالا برد.

- امان از گرما... پیراهنم کثیف شده.

زن در سکوت برخاست و از اتاق بیرون‏رفت. مرد خودش را روى تشک میان اتاق‏انداخت و پلکهایش را روى هم گذاشت وسعى کرد تمام اتفاقات روز را فراموش کند. تا ساعتى بخوابد. هنوز چند لحظه از گرم شدن پلکهایش نگذشته بودکه فریاد زنش ترسان او را از خواب پراند. هراسان از اتاق بیرون رفت واطراف را نگاه کرد. خود را به همسرش رساند. زن بیهوش در آستانه درافتاده بود. مرد مشتى آب به صورتش زد. زن آهسته آهسته پلکهایش‏را باز کرد. دست راستش را بالا آورد و اشاره به صندوق کرد و با صداى‏لرزانى گفت:

- آنجا... آنجا... درون صندوق... نور... نور... ماه درون... صندوق است.

و مرد به صندوق که نورى از آن مى‏تابید، نگاه کرد. به نظر، همسرش‏درست گفته بود. آرام جلو رفت و با خود اندیشید:

- این نور از کجا مى‏تابد...؟ چه درون صندوق است؟

جلوى صندوق زانو زد. احساس کرد نور چشم او را مى‏نوازد. دستش‏را پیش برد و یک لحظه چشمش به چادر پشمى افتاد.

نفس درسینه‏اش حبس شد. در جامیخکوب شد. نمى‏توانست آنچه‏را که مى‏بیند، باور کند. لرزان چادر را برداشت و لمس کرد. اشتباه‏نمى‏کرد. همان چادر پشمى بود که آن روز صبح در ازاى مقدار جو که به‏امام على‏علیه السلام داده بود، به رهن گرو گرفته بود. خواست فریاد بزند امازبانش بند آمده بود. زن که حالا به هوش آمده بود، به دیوار اتاق تکیه‏داده و ناباورانه به مرد نگاه مى‏کرد. مرد چادر را نشانش داد. زن آرام‏گفت:

- وارد اتاق شدم. بوى عطریاس، همه اینجا را گرفته بود. درب‏صندوق را بازکردم تا براى تو پیراهنى بیاورم که نورى زیبا چشمم راخیره کرد. از ترس فریاد زدم و از حال رفتم.

بلند شد و به طرف مرد رفت:

- مى‏دانى... از همان لحظه که این چادر را دیدم، منقلب شدم واحساس کردم این چادر براى خانه مبارک خواهد بود (چادر را از مردگرفت و بوئید.) این چادر فاطمه همسر على‏علیه السلام است. همسر مردى که‏زندگیش براى خدا است و آن قدر انفاق و بخشش کرد که براى تامین‏آذوقه خانه، در مقابل مقدار جوى براى نان، چادر همسرش را به گروپیش مردمانى چون ما که یهودى هستیم، مى‏گذارد. بغضش ترکید وچادر را به چهره کشید:

- تو نمى‏خواهى کینه و عداوت دیرینه و ندانسته را رهاکنى؟

مرد متعجبانه به او نگاه کرد. سعى کرد چیزى بگوید; اما لبهایش به‏هم دوخته شده بود. زن بلند شد. رو به قبله ایستاد. محکم گفت:

- اگر تاکنون سرگشته و حیران بودم و جاهلانه باخاندان آنها دشمنى‏مى‏کردم اما حالا تمام این‏ها را کنار مى‏گذارم و ایمان خود را به اسلام باافتخار بر زبان مى‏آورم.

مرد به طرفش رفت. ناگهان خود را به روى زمین انداخت و به سجده‏رفت. هردو اسلام آوردند و همان شب هردو نزدیکان را خبر کردند وچادر را نشانشان دادند و باعث‏شدند که حدود 70 نفر از یهودیان‏اسلام بیاورند

  • کلمات کلیدی : حقوقی
  • تسنیم ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:48 صبح


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 92
    بازدید دیروز: 19
    کل بازدید :295353

    >> درباره خودم <<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
    تسنیم
    ای آغازگر عشق من ! ای نگارگر تمام دوست داشتنی هایم ! ای آنکه در لحظه لحظه زندگیم ، صدای پای نگاه ها، لبخند ها ، و گریه هایت ، در تار و پود ذهنم حک شده است ؛ تو را با همه پشت پا زدن هایت یاد می کنم . و به امید نگاه دوباره ات صبح ها را به شب می رسانم ...

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<






















    " alt=" - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >
    " alt="لینکستان - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >


    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<