سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
التماس دستانش.... شرمی پنهان را ، از خواهش چشمانش....مخفی می کرد....

با دستانی لرزان چهره اش را پوشاند....

دختری ...که تنهایی را زندگی می کرد و عشق را می زیست ..... و لبخند را مزه مزه کنان با تمامی وجود خلق می کرد


لبهای لرزانش را محکم گرفت.... چشمانش را فشرد....تا بی ملاحظه اشکهای ناخواسته اش ....

اسیدوار نقابش را ذوب نکند.....


غروری پنهان در اعماق دلش ....فریاد زنان بی اعتنایی را تمنا می کرد.....

اما لبان لرزان و خاموشش ....

بی صدا..... ترانه ای را هجی وار زمزمه می کرد....

" گریه نمی کنم نرو..... آه نمی کشم بشین.... حرف نمی زنم بمون..... بغض نمی کنم.... ببین...!!!"

..... و گویی کسی بود... که بی صدا می مرد.....

دختری ...که تنها می گریست......

و مردی...!! که تنها می رفت....

زیر باران..... واژگون در مخوف احساساتی غریب ... به سوی دره ای که مرگی سرخ را نوید می داد.....

3 ماه بعد.... مردی برگشت...... اما 3 ماه قبل... دختری مرده بود.......

بی خداحافظی......بی هیچ سخن.... بی هیچ کلام....شاید از خشمی خاموش....

محکوم شده بود........

تنها..... به جرم... عشقی مبهم و غریب... چشمانی خیس.....دلی نگران.... و نگاهی منتظر...

او مرده بود.....و خاطراتش نیز.....

او در زمانها مدفون بود...و.... چشمانش هنوز... امیدی گنگ را در انتظار... به غم مینشست...

امید به مرگ تمامی خاطراتی که زمانی بودنش را سندی بودند....

مرگ لبخندها..مرگ دروغها یی صادقانه....مرگ صداها.... مرگ تنهاییش....مرگ دلتنگی اش....مرگ زندگی اش.....

اما.... ای کاش... این امید... نا امیدش می کرد.....

...

  • کلمات کلیدی :
  • تسنیم ::: دوشنبه 86/5/29::: ساعت 9:4 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 345
    بازدید دیروز: 221
    کل بازدید :311578

    >> درباره خودم <<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
    تسنیم
    ای آغازگر عشق من ! ای نگارگر تمام دوست داشتنی هایم ! ای آنکه در لحظه لحظه زندگیم ، صدای پای نگاه ها، لبخند ها ، و گریه هایت ، در تار و پود ذهنم حک شده است ؛ تو را با همه پشت پا زدن هایت یاد می کنم . و به امید نگاه دوباره ات صبح ها را به شب می رسانم ...

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

    >>لینک دوستان<<

    >>لوگوی دوستان<<






















    " alt=" - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >
    " alt="لینکستان - به روز رسانی : 1:50 ع 86/11/26" width='85' >


    >>موسیقی وبلاگ<<

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<